نوشته
کد مطلب : 226  |   تعداد نظرات: 0   |   تعداد بازدیدها: 3427   |   تاریخ درج: چهارشنبه, فروردين 20, 1393

 

اول چه کسی، بعدا چه چیزی


ده دقیقه زودتر از قرار رسیدم و این فرصت برای گرفتن یک جلد دیوان حافظ نفیس کافی بود. قرارم با حمید برخوردار بود، پسر یکی از بزرگترین کارآفرینان تاریخ کشور، پدر صنعت خانگی ایران، مرحوم حاج محمد تقی برخوردار. آن زمان هنوز مرحوم نشده بود و من چه خجالتی کشیدم سر ندانستن این موضوع. تیرماه ۸۹ بود و من پس از سه سال و نیم اقامت در تهران، آماده میشدم که به تبریز برگردم اما دلم برای ایده هایی که در سر داشتم و فرصت سرمایه گذاری روی آنها را پیدا نکرده بودم، می سوخت. مانند مادری که قبل از ترک بچه اش، آن را به همسایه قابل اطمینانی میسپارد، سعی میکردم قبل از ترک تهران، این ایده ها را به آدم صالحی بسپارم. میدانستم که در تبریز فرصت کار روی آنها را نخواهم داشت، ضمن اینکه برای مقیاس کشوری طراحی شده بودند.

حمید برخوردار را از ۸۵ میشناختم و هر چند فقط چند جلسه کاری با هم داشتیم اما همین زمان کوتاه برای ایجاد یک حس ارادت و احترام نسبت به دانش و شخصیت وی کافی بود. شانس آورده بودم درست در زمانی که به وی نیاز داشتم در تهران بود و وقت داده بود. از آدم هایی است که در مسیر سفرهای دور و درازش، گاهی هم به تهران سر میزند. از این بابت تشکر کردم و دیوان حافظ را به رسم یادگار تقدیم کردم. لابد اولین بارش نبود که یک دیوان حافظ کادو میگرفت اما شورو شوق و سرزندگی و اشتیاقش لذتبخش بود. به همکارش گفت: “یک جلد کتاب برای آقای اطاعت بیارید” و تا کتاب را بیاورند توضیح داد که زندگینامه پدر را تا جایی که اسناد و مدارک موجود بود و می شد انتشار داد، کتاب کرده اند تا هم خاطرات آن دوران، ثبت و ضبط شود و هم نسل جدید با یکی از بزرگترین رویدادهای صنعت و تجارت کشور آشنا شود.

کتاب و چایی را آوردند و مدیر مالی گروه هم به ما پیوست. کتاب را ورق زدم و گفتم: “ما در دوران انقلاب بزرگ شدیم. آن زمان فضای مناسبی در مورد سرمایه داران و کارآفرینان کشور حاکم نبود و ما فرصت نکردیم مردان بزرگی مانند مرحوم پدر شما را به خوبی بشناسیم”. تا این را گفتم، مدیر مالی دستپاچه شد اما حمید برخوردار فقط به لبخندی بسنده کرد و گفت: “پدر هنوز مرحوم نشده اند”!! سوتی وحشتناکی بود ولی خوب جمعش کردم و آن را به سی سال بی خبری از این مفاخیر ربط دادم و او هم قبول کرد که نسل ما جز جو تنفر نسبت به آن بزرگان، چیز دیگری را شاهد نبوده و بدیهی است که از مرگ و زندگی آنان هم بی خبر باشد.

حاج محمد تقی برخوردار در سال ۱۳۲۴ در خانواده ای تجارت پیشه به دنیا آمد و از دوران جوانی، توسعه صنعت لوازم خانگی در ایران را آغاز کرد. پارس الکتریک، ری او واک (قوه پارس)، پارس توشیبا (پارس خزر)، لامپ سازی پارس توشیبا، کشت و صنعت جیرفت، فرش پارس،کالای الکتریک،کاشی پارس، سرامیک البرز، کارتن البرز، صنایع پوشش، لوازم خانگی پارس و صنایع الکتریکی البرز نام هایی هستند که برای نسل پدران ما کاملا آشنا هستند و برای ما غریبه نیستند. تصور کنید که تمام اینها را یک نفر فقط در عرض بیست سال، ایجاد و اداره کرده است. وی علاوه بر ایجاد این صنایع، در صنایع بسیار زیاد دیگری هم سرمایه گذاری کرد و جوانان زیادی را با بورس های تحصیلی خارجی، برای کار در صنعت و اقتصاد کشور تربیت کرد.

همصحبتی با پسر این آدم، فرصتی بود که من قدرش را میدانستم. حمید برخوردار یک گروه بزرگ سرمایه گذاری را اداره میکند که شامل شرکت هایی در زمینه لوازم خانگی و صنایع وابسته هستند اما از سرمایه گذاری در زمینه های دیگر هم استقبال میکند. در مورد خودش میگوید: “یکی از بزرگترین شانس های من، علاوه بر اینکه پسر چنین پدری هستم، این است که در آمریکا، شاهد نحوه عمل شرکتهای سرمایه گذاری بودم. آنها پول بی زبان خود را پای ایده های امتحان نشده و پر ریسک می ریختند و ما سعی میکردیم یاد بگیریم که چرا و چگونه این کار را می کنند”

ایده مرا به دقت گوش داد و گفت: “قبل از اینکه نظر همکارم را بگیرم، باید بگویم که عالی بود. این کار را کردم تا اگر ایشان به واسطه شغل خود، سرمایه گذاری ما در این طرح را تایید نکند، وجدان من آسوده باشد که از قبل، احساسم را در مورد ایده شما بیان کرده ام”

نوبت به مدیر مالی رسید. چند سوال کرد و از لبخندهایی که باشنیدن پاسخ ها بر لبش می نشست می شد حدس زد که چه خبر است. برگشت و به رییسش گفت: “باید صحبت کنیم”. آقای برخوردار گفت: “با آقای اطاعت راحت هستیم، همین جا صحبت میکنیم”

وی با آب و تاب زیادی نظر مثبت خود را اعلام کرد و حتی گفت: “تعجب میکنم که چرا تا حالا این کار را نکرده ایم و توصیه میکنم که همین امروز شروع کنیم”.

حمید برخوردار بلافاصله وارد صحبت های اجرایی شد و پرسید: “چقدر پول لازم داری و کی شروع میکنی”؟

از موقعیت هایی بود که در زندگی هر کس یکی دو بار بیشتر پیش نمی آید. پسر یکی از بزرگترین مفاخر اقتصادی کشور دست به جیب شده بود و منتظر جواب:

– “آقای برخوردار، من باید برگردم تبریز، نمیتونم بالاسر این کار وایستم. پیشنهاد میکنم این کار را به آقای … بسپاریم”

سکوتی که حاکم شد شاید چند ثانیه دوام نیاورد اما من زیر بار سنگینی آن خرد شدم

– “میدونید آقای اطاعت من از اون سرمایه گذاران پر دل و جرات آمریکایی چی یاد گرفتم”؟

– “خیلی دوست دارم بدونم”

– “اونها پولشون را بابت ایده ها خرج نمیکردند، بابت آدم ها خرج میکردند. اینجا تو کمدهای این اطاق، تا دلت بخواد طرح و ایده بایگانی شده. ما نیازی به ایده جدید نداریم. ما دنبال آدم های کننده میگردیم. آدمهای سالم و خوش فکری که نه تنها طرح و ایده را بیاورند، بلکه سفت وسخت پای کار بایستند و زندگیشان را بر سر تحقق آن قمار کنند”.

– “من فکر میکنم آقای … خیلی مناسب تر از من برای اینکار هستند”

– “یا خودت، یا هیچکس”.

– “من قدر این موقعیت رو میدونم ولی ناچارم برگردم تبریز. خیلی متاسفم که نمیتونم قبولش کنم”.

– “من هم متاسفم. دوست داشتم روی شما سرمایه گذاری کنم. هر وقت نظرت عوض شد خبرم کن”.

در راه برگشت، تراژدی زندگی حاج محمد برخوردار در دوران پس از انقلاب را میخواندم و از تلاش بی ثمری که برای باز پس گرفتن اموال مصادره شده خود انجام داده، متاثر میشدم. آن زمان لابد خیلی ها میتوانستند سرمایه تاسیس بنگاه های صنعتی مدرن را فراهم کنند اما این فقط آقای برخوردار بوده که به قول پسرش، زندگی اش را پای این کار گذاشت و تا سالهای پایانی عمر خود به امید بازپس گیری اموالش، دست از تلاش نکشید.

یک سال پس از این جلسه بود که برخی روزنامه ها و سایت های خبری، خبر فوت وی را منتشر کردند.

دوستان جوانی که این یادداشت را میخوانید، اگر دنبال سرمایه گذار برای طرح و ایده خود میگردید، قبل از ورود به جلسه، از خود بپرسید: “آیا حاضرم زندگی خود را پای این کار بگذارم”؟

حسن اطاعت

فروردین ۹۳

Share

نظرات (0)

 
نام
نام خانوادگی
ایـمیل

ذخیره اطلاعات


 
 
 
ثبت نام فراموشی کلمه عبور؟